عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

اتفاقهای خوب

سلام عسل طلای مامان     اینروزها هم توی خونه هم توی اداره سرم خیلی شلوغه ولی خدا رو شکر به شما بد نگذشته .چهار شنبه مرخصی بودم با هم رفتیم آرایشگاه و خرید .پنج شنبه از طرف مهد جدیدتون دعوت شدیم جشن نوروز و چون بابایی سر کار بود مامان جون باهامون اومد خیلی جشن جالبی بود همه سه ساعتی که ما اونجا بودیم بچه ها برنامه اجرا میکردند شعر و رقص و نمایش و مسابقه خیلی جالب بود به ما هم خوش گذشت در آخر هم یه ماهی و یه عروسک اسب آبی هدیه گرفتی البته یه کتاب هم توی مسابقه برنده شدی .ظهر با هم اومدیم خونه دوش گرفتیم و آماده شدیم رفتیم نامزدی محسن پسر عمو محمد اونجا هم حسابی با حنانه و مطهره آتیش سوزوندید شب هم رفتیم خونه مامان بز...
26 اسفند 1392

یه اتفاق وحشتناک

سلام ماه مظلوم من    پنج شنبه شب بود موقع خواب رفتی مسواک بزنی که لباست خیس شد بابایی بهت گفت بدو لباستو عوض کن و .... بعد از دو سه ثانیه صدای فریادت مارو به اتاقت کشوند دیدم کشو روی زمین افتاده و شما هم دستت روی گلوته و فریاد میزنی بغلت کردم اولش متوجه نشدم که چی شده ولی وقتی آوردمت توی روشنایی دیدم وااااااااااااااای مامانت بمیره از چونه تا گلوت خون مرده شده به شکل وحشتناکی و تو داد میزدی که مامان درد میکنه اونقدر با بابایی گریه کردیم و دلداریت دادیم تا کمی آروم شدی ولی مامانی خیلی زخم وحشتناکیه بمیرم برات اون شب تا صبح بارها بیدار شدیم تا ببینیم خوب نفس میکشی یا نه .خدا رو شکر تا صبح خوابیدی ولی هر چند دقیقه یکبار گریه...
17 اسفند 1392

خونه تکونی

سلام ماه من   اینروزها هم توی اداره سرم خیلی شلوغه هم توی خونه ولی خدارو شکر شما خیلی درکم میکنی و با این بهم ریختگی ها بهونه که نمیگیری تازه کمکم هم میکنی .با مهدت هم کنار اومدی و صبح ها راحت تر ازم جدا میشی .شنبه مرخصی گرفتمو و طی سه روز یعنی از پنج شنبه تا شنبه کلی کار کردم توی خونه البته پنج شنبه با مامان جون و بابا جون روز جمعه با بابایی و روز شنبه باز هم با مامان جون . امیدوارم همیشه تن هر سه تاییشون سالم و سلامت باشه .هفته پیش هم کلی برات خرید کردم که عکس بعضی هاشو که دارمو برات میگذارم . اینجا از فرصت استفاده کردی و هر چی برچسب باقی مونده بود رو چسبوندی به کمدت: اینجا داری به مامان شلیک میکنی ناقلا ...
12 اسفند 1392

مهد جدید

سلام ماه من     الان که دارم برات مینویسم بغض راه گلومو بسته حالم خیلی بده .به خاطر دوری راه و مشکلاتی که سرویسمون داشت تصمیم گرفتم مهد محل خودمون ثبت نامت کنم و دیگه با خودم نیارمت سمت اداره . دیروز رو راحت رفتی و من هم سه ساعت زودتر اومدم دنبالت اما امروز نه .توی بغلم خواب بودی که رسیدیم به مهد همینکه دیدی توی مهدی شروع کردی به گریه و بیتابی نیم ساعت کنارت نشستم و کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم اما به محض اینکه گفتم میخوام برم دوباره شروع کردی به بهانه گیری و گریه .من هم دیدم هر چی بمونم فایده ای نداره اومدم بیرون تا یک ربع پشت در مهد موندم .هر مادری که میومد داخل مهد و برمیگشت احوالتو ازش میپرسیدم دوتا مادر آخر که...
4 اسفند 1392
1